مدرسه دلپذیر

مدرسه شاد

مدرسه دلپذیر

مدرسه شاد

قصه گنجشک و عقاب

چهارشنبه, ۱۱ دی ۱۳۹۸، ۱۰:۱۲ ق.ظ

گنجشکی روی شاخه ی درختی نشسته بود. ناگهان عقابی را دید که روی یک گله گوسفند فرود آمد و بره ای را به چنگال گرفت و پرواز کرد و رفت. گنجشک پیش خودش گقت: " من هم باید همین کار را بکنم! مگر چه چیز من از عقاب کمتر است؟

 من بال دارم ، منقار دارم ، پرواز هم می توانم بکنم ! درست مثل عقاب! " سپس پرید و روی یک گوسفند پر پشم فرود آمد و کوشید تا گوسفند را بلند کند! اما بدنش میان پشم های گوسفند گیر کرد و تکه ای پشم بر پایش پیچید. گنجشک هر چه زور زد نتوانست بپرد. در همین موقع چوپان از راه رسید و او را گرفت و به خانه برد و به بچه اش داد. بچه نگاهی به گنجشک کرد و پرسید: " این چیست پدر ؟ " چوپان پاسخ داد: " این یک گنجشک نادان است که اندازه و مقدار زور و قدرت خودش را نمی دانست و گرفتار غرور بی جای خود شد!"

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۹۸/۱۰/۱۱
بهروز غلام پور

نظرات  (۱)

شناسنامه کتاب

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی